طفل کبیر



آدم منافق هیچ رابطه‌ی مومنانه‌ای را آنچنان که زندگی مومنانه یکپارچگی و عزم راسخ و روح توحیدی اقتضا می‌کند نمی‌تواند شروع کند.

منافق صد سر و هزاران زبان دارد و در هر سلامی دلش رنگ می‌بازد و طلوع تا غروبش بی‌شمار حال را به دنبال دارد.


عاجزانه از تو می‌خواهم خدا، بدون یکپارچه کردن دل ما نه وارد دوستی با کسی‌مان کنی، نه به ازدواج کسی در بیاوری، نه کسی را بهمان امیدوار کنی که روز افتادن پرده‌ها فقط شرمندگی‌ می‌ماند برای خودمان.


از خیال‌هایی که از تو دارم بوی خوشی بلند می‌شود. بوی خاک نم خورده‌ی یک دیوار قدیمی، که گوشه و کنارش هم از جفای رهگذران ترک برداشته. یا یک آبشار نرم که از دل سبزه‌های بهاری و گل‌های لاله‌ی پشت خانه‌تان بیرون آمده. بوی اولین و آخرین شعری که برایم گفتی و هنوز به قولت برای گفتن بعدی‌هاش عمل نکرده‌ای. دلم قدم زدن می‌خواهد، تا ابد قدم زدن را. حرف‌هایی دارم که جز با قدم زدن کلمه نمی‌شوند. بوی خیال تو دلم را به هم می‌ریزد. از خوشی ست یا نگرانی؟ از رفتن من است یا آمدن تو؟ بلند شو برویم در یکی از جاده‌های اطراف خانه‌تان که امروز هر چه زوم کردم، گوگل جزئیاتش را نشانم نداد قدم بزنیم. حرف بزنیم. گم بشویم توی یکی از بیابان‌های اطراف. شاید من که نبودم تو از راه تازه رسیده‌ باشی، شاید تو که نبودی سال‌ها منتظرت بودم. 


بازیگوشی‌اش گرفته بود ذهنم. نشسته بودی روبرویم. خودم را کج‌تر کردم که فکر کنی حواسم جمع کار خودم است. نبود. با این که دوستت دارم، خجالت می‌کشم که بیشتر از این بدانی. میان خطوط مقاله‌ی استراتژی خلق قابلیت، بین کلمات قفل می‌کردم. چهره‌ات یادم می‌رفت. صورتت محو و صیقلی می‌شد، خیره به یک مقاله‌ی دیگر. چه شکلی بودی؟ هول برم می‌داشت. نکند رفته باشی یا هرگز نیامده باشی؟ می‌توانستم با چند درجه حرکت نامحسوس، نگاهت کنم و نفس عمیقی بکشم اما غدی‌ام نمی‌گذاشت. نگاهم مصرانه بین کلمات قابلیت، مزیت رقابتی و رشد هروله می‌کرد تا داوطلبانه صورت تو را نشانم بدهند و خلاصم کنند. دوست ندیده و محبت نچشیده‌ام؟ نه. اما خودت هم نمی‌دانی چه راه نفس‌بُری را گذرانده‌ام تا به همین بسم الله گفتن‌های تو، وقتی هر بار بلند می‌شوی و دوباره پای لپ تا می‌نشینی برسم. تنهایی اذیتم کرد، تا الحمد لله‌های بعد از هر پیشامد کلافه‌کننده‌ات را بشنوم. سختم بود؛ وقتی لب‌خند مهربان و برق چشمان بزرگوارانه‌ات موقع تعریف رنگی خاطراتم نبود.

عجله‌ای ندارم برایت. همینطور آرام و نرم، رخنه کن در فکر و ذهن و دلم. بگذار دوباره از به خاطر خدا با کسی رفاقت کردن نفس تازه کنم و برکت حضورت از سر و کولم برود بالا و خودت ندانی.


بیا برویم خودمان را غرق کنیم، در بی‌انتهایی قرآن.

در یک نقطه‌ی عالم که به جای گوشی و دود و آدم‌‌ها، توی هر کادری که می‌بینی طبیعت و هوا و نور و صدای آب و پرندگان است، کاغذ و قلم دست بگیریم، کتاب‌ها را روی هم سوار کنیم و بنشینیم زانو به زانوی هم. نفس بگیریم و بخوانیم و ببندیم و بگوییم و بشنویم و بنویسیم. دستمان، زبانمان، گوشمان را به خدمت کلمات طیب و طاهرش بگیریم و هر چه به ذهنمان می‌رسد بنویسیم.

من دلم برای ماجرای موسای نبی تنگ بشود. بنشینم عاشقانه‌ی حمایتگرانه‌ی خدا را با پیغمبرش بخوانم و از لذت تنهایی و لرکیِ زیستن در جامعه بگویم. تو بنشینی آیه‌های آفاقی را از انفسی جدا کنی و از تکاثر و کوثرها و به خودمان پیچیدن‌ها حرف بزنی.

برویم و بیاییم بین کتاب‌ها، وام بگیریم از این و آن برای توصیف آن دریایی که انتها ندارد. 

مرز ساحل و دریا را، شوریده و رها تا لبه‌ی گم شدن و محو شدن، طی کنیم.

بیا برویم از این روزها و برنامه‌هایی که تنگی می‌کند.


تو خدای به هم ریزنده‌ی همه‌ی معادلات و محاسبات منی

من همان بنده‌ای که جز انگشتان دو دستش، وسیله‌ی دیگری برای حساب و کتاب ندارد


چه می‌دانم خیر تو در چیست، در این روزهای شلوغ و عجیب؟

مرا ببر به همان راهی که می‌رساندم به تو، این که من چه را خوش می‌دارم و چه می‌خواهم مهم نیست .


ما ذرات دور افتاده‌ای بودیم
معلق و پراکنده و هیچ
تا قله‌ی محبت تو از خاک هستی سر بلند کرد

تو مبنای هویت جمعی ما و هستی مایی
تصویری که دوست داریم به همه نشان بدهیم، همین خاک پای آستان تو بودن‌ها
همین با تو یکی شدن‌ها و تو را خواستن هاست
ای بابای امت، ای رسول الله .


پ.ن: دلتنگ شور و شیرین مدینه‌ی توام. دلتنگ روزهایی که هیچ چیز جز تو برای دیدن و دوست داشتن روی این کره‌ی خاکی نبود.


*عنوان از حافظ است.


چرا معتقدم ما بی‌دلانِ مستِ دل از دست داده‌ایم؟

چون مسائل را به روشِ قید ناپذیر و کم تحمل خودمان حل می‌کنیم.


آدم‌ها؟

مهجور و بی‌عقل و کله خشکمان می‌دانند. فقط چون مثل آن‌ها عینک تنگ نظرانه‌ی علوم تجربی را به چشم نگذاشته‌ایم و لباس زبر و خشن ماده نگری را به تن نکرده‌ایم و بال بال زدن این روحِ دلتنگ را در قفس دنیا، با حذف کردن وحی و توحید از زاویه‌دیدمان، انکار نکرده‌ایم.


بی‌دل و مست نباشی، تحمل دنیایی که در آن آدم‌ها با چنگ و دندان به کوچک ماندن می‌چسبند، ساده نیست.


شمشیر شکسته

افتاده گوشه‌ی میدان


جنگجویی که از جنگ،

فقط قصدش را داشته

نجنگیده، تمام شده‌


به این فکر می‌‎کند که شاید، عرصه عرصه‌ی او نیست

رجز خوانیِ کودکانه را کنار بگذارد

بنشیند کناری

و کمی شعر بگوید و داستان بنویسد


*

سلام بر رزمنده‌ی معمولی! که منم

سلام بر زبانِ قاصر و قلمی که خیمه‌ی پناه من است


به نظرم، برای دوستانِ مشتاق و به هم پیوند خورده‌ای که در این دنیا، وقت رفاقت کردن نداشتند، باید خانه‌ای باشد در بهشت

و در آن خانه درختی

و زیر آن درخت، سایه‌ی لطیفی

که بنشینند و هم را، روزها و ساعت‌ها تماشا کنند و سکوت و سکوت کنند و تماشا


معنای یک دلِ سیر از محبت، در نظر من این است.


تو من را یاد بالا رفتن

یاد روزهای سخت

لحظات شیرین پر فشار پیش از فتح

و گرفتگی عضلات و بی‌خوابی ناشی از یک پیش روی بی‌رحمانه

یاد استقامت و آسمان

یاد کوه می‌اندازی


و برای همین من این همه واهمه دارم از داشتنت

از احساس مرموزی که دارم برای پا گذاشتن روی دامنه‌ی وجود تو


فراری‌ام از قله‌هایی که کوهنوردهایشان را به پایین پرتاب می‌کنند

دل‌گرفته‌ام از این که زیر پایم در وجود کسی خالی شود

و در همین حال لذت یک تعمق جدید و یک سفر نو را نمی‌توانم فراموش کنم


زندگی مثل یک سفر طولانی به هم پیوسته در چهار فصل سال است. هر منطقه‌ای به فراخور شرایطی که دارد و آب و هوایش، رفتاری را می‌طلبد. کوه در زمستان یک اقتضایی دارد، دریا در تابستان، یا جنگل در هوای بارانی چیز دیگری. منطق ما اگر حرکت بر طبق عقلانیت و منطق باشد، برای هر کدام فکری می‌کنیم و آماده می‌شویم. فکر نمی‌کنم دیگران در مورد کسی که با لباس شنا می‌رود کوه و با کیف کوهنوردی می‌پرد توی دریا قضاوت جالبی داشته باشند، گذشته از آن، وقتی همه جا پوشیدن یک جور لباس ما را وفادار به آن نشان نمی‌دهد، همیشه یک اخلاق خاص داشتن و انتظار از دیگران برای درک و کنار آمدن با آن از خاصیت تغییر و تحول مثبت آدمی کمی دور به نظر می‌رسد. پیشامد‌های غیرقابل تصور کمک می‌کنند این ظرف فسقلی وجودمان که بهش دلبسته و راضی بودیم، در مواجهه‌های مختلف وسعت بگیرد.


پ.ن: روزهای عجیبی دارم. چیزهای زیادی می‌بینم و خیلی کمش را می‌توانم یا می‌رسم بنویسم. از گفتن هم فعلا منصرف شده‌ام. فایده‌ای ندارد و میراث تجربی خاصی برای کسی به جا نمی‌گذارد.



دیروز پشت این پرده‌ای که بوی نور می‌دهد، بعد از یک سال، آخرین کتاب ترمِ یکِ دوره‌ی محبوبم را با بچه‌ها تمام کردم! بیشتر از معمول طول کشید اما شکر خدا که حوصله کردیم تا نیمه‌کاره رهایش نکنیم.
جایی خوانده بودم عاشق از شوق رسیدن به کمال معشوق، از وضعیت فعلی خودش راضی نیست. بدا به حال معلمی که عاشق هم بشود. چقدر حسرت روزهایی را می‌خورم که وقت بچه‌ها را گرفته‌ام در حالی که - آنچنان که شایسته روح بزرگ و با عظمتشان است- معلم خوب و سر حال و خوش صحبت و توانمندی نبوده‌ام.

هر معلم و هم‌مباحثه‌ای رشدش را مدیون عزیزانی ست که با دست و دلبازی عمر و ذهن و گوششان را در اختیارش می‌گذارند که تمرین کند بهتر صحبت کردن و ماهرانه‌تر بحث کردن و صبورانه‌تر توضیح دادن را.


استاد ما می‌گفت من حتی وقتی یک مگس روی دستم می‌نشیند، از خودم می‌پرسم علتش چیست و این مگس برای چه کاری آمده؟

و من اضافه می‌کنم خدا بسیار مربی خوبی ست. همه‌ی حرف‌ها را مستقیم نمی‌گوید. گاهی آدم‌ها و حادثه‌ها را می‌کند آینه‌ای که خودت را تویش ببینی.

گاهی حرف را خودش می‌زند و یا تبدیلش می‌کنم به یک سوال و می‌گذاردش در دهان دیگران.

گاهی پیش می‌آید که می‌بینی قشنگ برای روزت سناریو چیده! از آدمی که توی کتابخانه در گوش بغل دستی‌اش پچ پچ می‌کند، تا راننده تاکسی تا دیالوگ یک سریال که اتفاقی شنیده‌ای دارند یک حرف را می‌زنند و چه بسا که حتی جمله را از دهان هم می‌ند و کامل می‌کنند!


و من چقدر موقعیت‌های در خودم و رشته‌های زندگی پیچیده‌ای که کسی را جز تو برای حرف زدن در موردش ندارم دوست دارم خدا! می‌میرم برای این حالت که وقتی اراده می‌کنم هستی، وقتی چشم باز می‌کنم حواست هست و می‌بینی‌ام در اوج نیاز به این که باید کسی ببیندم. من این حالت که هر سمت رویم را می‌کنم نشسته‌ای و از گفتن دست نمی‌کشی را از همه‌ی دلنشینی‌های زندگی دوست‌تر دارم. من عاشق گفتگو هستم و موسای درونم بیدار و امیدوار می‌شود وقتی هم‌کلامی چنین با ذوق و حوصله و دقیق دارد.


خواستم بگویمت سادات خانم، لطفا روی توحید در قلبت کار کن. خدا را، با تمام هستی‌ات بخواه و قبل از این که وارد این مرحله‌ی حساس از زندگی‌ات بشوی، بخواه چشم و گوش و عقلت را آن جور که لازم است و خوب می‌داند روشن و بیدار کند. زن سکان‌دار عاطفه‌ی کل جهان است. سکان‌دارهای ورزیده، کشتی را اگر وسط طوفان باشد هم هدایت می‌کنند. این ورزیدگی را از قادر مطلق و حافظ و بصیر مطلق بخواه.


وقتی کاری بهم سپرده شده، به هر دلیل کند انجام میشه و یکی بتمن وار و زورو صفت وارد میشه که کمکم کنه جمعش کنم حالم از دو تا چیز به هم می‌خوره:


1. خودم، که چرا انقدر کندم!

2. خیّر محترم و طفلکی و دلسوز و آگاه به زمان‌بندی خروجی‌های تشکیلاتی! :دی


دست خودم نیست. کمال‌گرایی و تمامیت‌خواهی مجموعا من رو برده، انگشتام رو فرستاده برای خانواده‌م!


این که این روزها دست به قلم نمی‌برم (نمی‌تونم ببرم) در هیچ جا، واقعا یکی از نعمات خفیه‌ی الهیه.

جهانم رو باران رحمت الهی داره با خودش می‌بره و من نشستم ببینم کجا فرود میایم بالاخره.


*دعای حضرت نوح علیه السلام، در هنگام سوار شدن بر کشتی و یاداور بسیار نزدیک روزی که ما در سیل تصمیم به گردش در شهر گرفتیم.


هیزم‌های دلم را روی هم می‌چینی و به آنی و اراده‌ی خفیفی، شعله‌ورش می‌کنی

آتش زبانه می‌کشد

دلم را می‌گیرد

سرم را

رویم را

همه‌ی وجودم را

همه‌ی عمر و هستی‌ام را

و تو تماشا می‌کنی


خوش می‌سوزم

خوش‌تر زبانه می‌گیرم

از شوق نگاهی که داری.


پ.ن: با همین کلمات، استغاثه می‌کنم به درگاهت. با همین کلماتی که تو مثل یک مادر مهربان نسبت به جوجه‌های کرک و پر به هم چسبیده‌ی ناتوانش، توی دهانم گذاشتی.

پ.ن دو: الهی! رضا برضاک. و تسلیما لامرک. لا معبود سواک. لا معبود سواکـــــ .


برای ما که مدعی به دل داشتن محبت ابا عبدالله علیه السلام هستیم، به اندازه‌ی ظرف‌ها و ظرفیت‌هایمان، کربلاهایی کوچک هست. کربلاهای فسقلی، نقلی، کف دستی. اما با همان ترکیبِ بازی.

برای همه‌ی ما لحظات مواجهه‌ای هست. سخت. طوفانی. آتشین. که حس می‌کنیم گرمای سوزنده‌ی باد ابتلائات را. که می‌آید و می‌کوبد و می‌پیچد و به سختی گذر می‌کند.

همان آنی که یاران صدیق از دست رفته‌اند، تکیه‌گاه‌ها کالعهن المنفوش» بی‌اثر شده‌اند و پایت از خستگی می‌لرزد، به خودت آمده‌ای و زخم‌های نشسته برتنت را دیده‌ای و تنهایی‌ات را و خیمه‌هایی که پشت سر است و مسئولیتش با توست و دشمنی که روبروست و اگر خدا نمی‌بود و ایمان وجود نداشت، باید از وحشت بی‌رحمی‌اش قالب تهی می‌کردی، آنِ نزول رحمت است، اگر نظر کنی.

در زندگی همه‌ی ما کربلاهایی هست، هر چند کوچک، هر چند نقلی و به اندازه‌ی ظرفیتمان، تا خدا تنهایی و اضطرارمان را مثل کودک شیرخواره ببیند و گویی بی گذر کردن از این میدان‌های رزم، با شجاعت و به تنهایی، از وسعت و رزق و برکت کثیر خبری نیست.


1.

هر کدوم از ما آدم‌ها، بنا به فراخور روحیه و مدل تربیتی و باور و اعتقادات و استعداد روحمون، یک ظرف و ظرفیت عاطفی داریم که باید به نحوی پر بشه و این با محبت کردن و محبت دیدن محقق میشه.

بعضی‌ها این ظرفشون اونقدر بزرگ هست که به راحتی پر نشه و بعضیها با یه دوستی معمولی و تبادل عاطفی حدافلی و دریافت توجه سطحی و ابتدایی از اطرافیان، خیلی راضی خواهند بود از زندگی!

 

2.

خیلی‌ها به فردی که تازه ازدواج کرده، خرده می‌گیرند که چرا حضورش کمرنگ شده، یا به کسی که بچه‌دار شده، طعنه می‌زنند که داره کلاس می‌ذاره. در حالی که خیلی از این غیبت‌ها، نه به خاطر سر شلوغ شدن یا کم وقت داشتن، بلکه به خاطر پر شدن ظرف عاطفیه. دریافت محبت و توجه کافی از همسر یا همین که یه بچه به آدم بچسبه واقعا سهم به سزایی در ی نیاز عاطفی داره و بعضی‌ها همین کافیشونه و کمتر نیاز به روابط پرشور عاطفی با دیگران پیدا می‌کنند.

البته بعضی‌ها باز هم به تعدد روابط عاطفی با محارم، در عمق و شکل‌های متفاوت نیاز خواهند داشت و همچنان قهوه خوردن با یک دوست و گپ زدن و برادر، در لیست نیازمندی‌هاشون درج میشه ولی باز هم نقش اصلی رو همون روابط پایه‌ای و عمیق (همسر و فرزند) پر می‌کنه.

 

3.

دلم می‌خواد یه حرف خطرناک بزنم.

به نظرم این که در اسلام، قاعده‌ی چند همسری (بنا به ضرورت‌های اجتماعی و نه منافع و مطامع شخصی!) قرار داده شده و بلافاصله بعدش خطاب به دوستان ذکور گفته شده که رعایت عدالت سخته، واقعا به خاطر این نیست که مرد نمی‌تونه محبت قلبیش رو به شکل مساوی تقسیم کنه. (و اصلا به نظر من چه اهمیتی داره چقدر از قلب طرف مال ماست؟ خیلی مهم نیست و اما چه چیزی مهمه به نظرم؟ خواهم گفت.)

 

معنای عدالت میشه: اعطاء کل ذی حق حقه / دادن هر حقی به حق دارش! و این به خاطر این هست که استعداد و نیاز افراد با هم متفاوته. و طبق این تعریف، مساوات، یعنی پاسخ مشابه به نیازهای غیر مشابه اتفاقا عین بی‌عدالتیه. مقیاس بحثمون رو کوچیک کنیم و به همین ظرفیت عاطفی بسنده کنیم. اندازه‌ی ظرف عاطفی آدم‌ها خیلی متفاوته و هر کسی با یک میزان از توجه و تبادل عاطفی اقناع میشه و هیچ کس به اندازه‌ی همسر و به جای همسر نمی‌تونه به یک زن محبت کنه. خیلی باید هنرمند باشه یک مرد یا خیلی زیرک و توانمند، که بتونه به این تنوع نیاز در افراد مختلف پاسخ بده بدون این که این نیازها نسبت به هم تزاحم پیدا کنند و بدون این که هیچ کدوم از اون افراد (خانم‌ها)، احساس کنند که نیازهاشون معطل و بی‌پاسخ مونده یا احساس کنند نسبت به دیگری توجه کافی بهشون نمیشه.

این رو بگذاریم کنار حقوقی که زن داره و تکالیفی که مرد به عهدشه (مثل حق قِسم، حق هم‌بستری و رفع نیاز جنسی که باز در آدم‌های مختلف متفاوته، نفقه با تمام جزئیات صحیح اسلامیش) و بپذیریم که مرد مجاز نیست به خاطر چند همسری از انجام اون‌ها در هیچ یک از زن‌ها شونه خالی کنه، خواهیم دید چرا مردهایی که اصولا دو یا چند هندوانه بلند می‌کنند کمرشون نصف میشه زیر بار!

 

پ.ن: احتمالا چند تا پست هم خواهم داشت تا از خجالت خانم‌ها هم در بیام!


بعضی وقت‌ها هم باید به خودمان یادآوری کنیم که اگر در جایگاهی قرار گرفتیم و توی پستمان درست بازی نکردیم، مثلا اگر در خانواده به درستی محبت نکردیم و برای کسانی که دوستمان دارند کلاس گذاشتیم، خدا کار بندگانش را معطل یک موجود پر افاده و مسخره نمی‌گذارد ها! هزار تا بهتر و کار بلدتر از آدم‌های دماغ سر بالا در جامعه ریخته. از همه بهترش هم خدا. فقط او که کوتاهی می‌کند، خودش نعمت رشد را سوخت کرده رفته. اوست که زیانکار است، چون نه توفیق را جلب می‌کند و نه احساسی با علائمی از خسارت در او بیدار می‌شود.


زن توی دستگاه خلقت، به صورت ذاتی نقش تربیتی داره و مهم‌ترین مصداق این نقش، توی ازدواج صورت می‌گیره.

و تربیت سینه‌ی فراخ و صبر جمیل و دید وسیعِ دورنگر می‌خواد.

باید دنبال متربی بدوی، کارِ رو، ضایع و توی مخ انجام ندی، نسبت به عاقبتش دلسوز و فعال باشی، نسبت به اشتباهاتش نهایت سعه‌ی صدر رو نشون بدی و تحت هیچ شرایطی به هم نریزی. خطاها نباید زورش به مزیت‌های مثبت بچربه و کوتاهی‌ها نباید سرنخی برای دلسردی‌ها بشه.

باورش سخته که منِ نازپرورده‌ی درونگرای زودرنج، توی جایگاهی قرار گرفتم که می‌طلبه همه‌ی ویژگی‌های بالا رو داشته باشم و از نقش جدیدم سخت خوشحالم. این چیزیه که من از بهترین مربی‌های زندگیم دیدم و همین تجربه‌ی نزدیک، مسئولیتم رو سنگین‌تر می‌کنه.

 

و خب در این راه، هیچ یاوری، هیج همراهی و هیچ راهنمایی جز خدا نیست.


توی خونه‌ای که همسر/ مادر خونه منبع آرامش که نبود هیچ، خونه‌ی امن و امان رو کرد جهنمی که محل تنش و فرسایشه، اعضای اون خونه اگر تبهکار و جانی و و قاتل شدند، بهشون خرده نگیرید.

 

پ.ن: بله می‌دونم و متوجهم که هر کی اختیار داره و خیلی از علما و بزرگان، زن‌های تلخی داشتند اما در نظر بگیرید که این ماجرا قشنگ صفر و صدیه، از اون طرف بزرگانی داریم که اگر همسران پایه و همراه و باعرضه‌ای نداشتند، هیچی نمی‌شدند. جون سالم به در نمیشه برد از تبعات این اجتماع کوچک، مگر خیلی انسان خفن و خودساخته‌ای باشی.

پ.ن دوم: اگر قبلا نمی‌دونستم یا شک داشتم، الان دیگه مطمئنم ریشه‌ی اصلاحات توی خونه، زنه. یه موجود پر قدرت و اثرگذار، چه سعید باشه چه شقی.


حوالی سال نود و دو، در همشهری جوان یک پرونده کار کردیم برای ژنرال قاسم سلیمانی، فرمانده سپاه قدس. روز شهادت حاجی، یاد این افتادم که من برای آن پرونده تحلیل یک روانشناس معروف از شخصیت او را دنبال کرده و گرفته بودم. اما حتی به خاطر نیاوردم آن نوشته کجاست.
امروز که داشتم فایل‌های قدیم را مرتب می‌کردم، رسیدم به همین یادداشت معروف.

آه.
ای به قول روانشناس‌ها شخصیتِ درون‌گرایِ متفکرِ شهودیِ قضاوت‌گر
الان که دور از محدودیت‌های این دنیا بهتر می‌شناسیمان، بیشتر دعایمان کن.

 

+ یادداشت را

اینجا بخوانید.

+ توی گوگل زدم، درونگرای متفکر شهودی قضاوت‌گر» ، که ببینم معادل کدام تیپ شخصیتی ست، پیشنهاد اول گوگل، لینک همین یادداشت در همشهری آنلاین بود. خوشحالم، می‌دانید که؟


پارسال همین موقع های قمری از در آمدی

نشستی

و گفتی

ایام شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها رو خدمتتون تسلیت میگم خانومِ فلانی.

دلم زیر و رو شد.

 

پ.ن: در هیچ مناسبتی، در هیچ زمان دیگری، یاد ندارم اینجور تسلیت گفتنت را. 

پ.ن 2: چه یک سال عجیبی را پشت سر گذاشتم. پر تجربه‌های فشرده و به هم نزدیک. پر از قد کشیدن‌هایی که در هیچ بستر دیگری امکان پذیر نبود. الحمدلله علی کل حال.


معلم به شدت جوانی داشتیم پیش‌دانشگاهی، که در نوع خودش خاص بود. در مدرسه‌ی مذهبی و کمی سختگیر ما با موی کمی بیرون آمده، ساعت تمام دیجیتال و آستین‌های تا زده می‌آمد و مباحث طراحی صنعتی درس می‌داد.

از آن جنس آدم‌هایی که اخلاق‌هایش من را به شدت به سمت خودش می‌کشید. توصیه‌های خاصی داشت و نکات تحلیلی‌اش بعضا انگار از زاویه دید من بیان می‌شد و من همان روزها هم دیوانه‌ی اینجور بازی‌های انفجاری ذهنی بودم.

یک روز کاملا بی‌ربط به مباحث برگشت رو به کلاس و گفت: خیلی هم در مورد همه‌چیز نظر  ندید بچه‌ها، بذارید گاهی برای دیگران سوال بشه که پشت سکوت شما چه خبره.

و در حالی که من داشتم از عمق جان، به نشانه‌ی تایید سر تکان می‌دادم الهه که چند میز جلوتر نشسته بود برگشت و گفت: "تو رو میگه سَ سَ! ***"

القصه آن جمله و آن تایید کار را به جای قشنگی نکشاند؛ سکوت‌های من اینقدر دامن دراز کرد که حجم حرف‌های نگفته یکی یکی دوستانم را مثل سیب رسیده‌ای که کسی به آن‌ها نرسیده از شاخه‌های دوستی‌ام چید و بر خاک انداخت.

 

سکوت بی‌جا و بی‌اندازه و خارج از استاندارد، گاهی مخرب‌تر از بدترین حرف‌هاست. من تقریبا تمام ارتباط‌های از دست رفته‌ام را ناشی از حرف‌های نگفته‌ی بید زده در دل می‌دانم. از چه می‌ترسیدم؟ اثرات و تبعات حرف‌ها؟ از تمام شدن دوستی‌ها و باقی ماندن دلخوری‌ها؟ حالا با چه روبرو هستم؟ همان از دست دادن‌ها به علاوه‌ی تلنباری از حرف‌های نگفته که به خاطر اصلاح طرفین هم که شده باید گفته می‌شد!

 

 

*** بزرگوار هم‌کلاسی‌هایش را نو نو، نی نی، رِ رِ، مَ مَ، نر نر و غیره صدا می‌کرد که منظورش به ترتیب؛ نوفلی، نیکا، ریحانه، محیا، نرگس و غیره بود.


از من به شما نصیحت و وصیت

در دوران عقد، عیب و حسن همسرتان را به احد الناسی نگویید؛ مگر مشاورِ خداترسِ کار بلد.

علی الخصوص خانواده‌ی درجه‌ی یک!

و بعدتر، دوستان.

چون از این دو برچسب نمی‌توانید فرار کنید:

۱. حالا اولاشه، همه‌ی مردها اولش جوگیرن.

۲. دیدی ما گفتیم عیب و ایراد دارن تو چشم و گوشت رو بستی و ول کن نبودی؟

 

تجربه نوشت: گاهی فکر می‌کنیم به اشتراک گذاشتن دیدهها و شنیده‌هامون از همسر با دیگران باعث میشه راه و چاه زندگی رو یاد بگیریم یا جلوی ضرر رو زودتر بگیریم، اما در واقع بسیاری از آدم‌های اطراف ما به دلیل نابلدی، باورها و پیش‌فرض‌های نادرست در مورد ازدواج و تجربه‌های تلخی که ناشی از ضعف عملکرد خودشون بوده، ما رو نسبت به مسیر درست دلسرد می‌کنند. تا دلتون بخواد دوره و مشاوره و کتاب و منابع غنی داریم برای دانستن و به خطا نرفتن. اگر لازم داشتید بگید من لیستی ازشون براتون بفرستم.

تجربه نوشت دو: از من می‌پرسیدند: همسرت چطوره؟ می‌گفتم الحمدلله، خوب. ما بدی ندیدیم. بی توضیح اضافه. و کم کم همگان به شکل محترمانه‌ای یاد گرفتند که پرسیدن سوالاتی عمیق‌تر و کنکاش بیشتر به دلیل نرسیدن به هیچ پاسخ جدی‌تری، از قدر و منزلت خودشون خواهد کاست و دیگه نپرسیدند. :)


در سیر پیش تا پس از ازدواجم

حس می‌کنم دعا از زبانم

رفت به لایه‌ای عمیق‌تر

به قلب

به باطن

و بعد عمل

و دوباره زبان

 

من این جوشش از درون را دوست دارم

این جاگیری معنا در محل خودش را عاشقم

من دنبال دعاهایی بودم که نه وهمِ من باشند و نه خیالاتم

من دنبال زندگی کردنِ دعا بودم.

 

پ.ن: این حرف‌ها را در اینستاگرام نمی‌شود زد. در کانال و گروه دوستان هم نمی‌شود. به دوستان که اصلا نمی‌شود گفت. می‌گویند جوگیری. پز می‌دهی. دل ما را آب می‌کنی. نه، خواهرم، عزیزم؛ از جهانی که بر من گذشت سخن می‌گویم و این بخشی از لذت زندگی من است. خدا را شکر وبلاگ با این مدل حرف‌ها هم‌فاز است. می‌چسبد. یک‌سری حرافِ تجربه‌ی خویش مهم پندار دور هم جمعیم و چه از این بهتر؟ ;)

 


میون این همه سر و صدای حقوق بشری در مورد خانواده، میون این همه داد و بی‌داد در مورد خشونت خانگی علیه ن، چرا هیچ کس در مورد خشونت کلامی علیه مردان صحبت نمی‌کنه؟

کمتر معلم و استادی به ما یاد میده، طرح نیاز صحیح با مردان رو و کمتر مادری خودش الگوی مناسبی برای برقراری ارتباط کلامی با همسره و این ساده‌ترین و ابتدایی‌ترین مرحله‌ی مواجهه در زندگی مشترک به حساب میاد به نظرم.

 

توهین به شخصیت

تحقیر و نادیده گرفتن توانمندی‌ها

کوچک شمردن خانواده‌ی طرف به هر بهانه‌ای

با داد و فریاد صحبت کردن یا زبان نیش و کنایه داشتن

بابا چه عجب به فکر افتادی» ها

تو که این چیزا حالیت نیست» ها

تو که بی‌دقتی و نمی‌فهمی، تو لازم نیست نظر بدی» ها

خیلی بی‌عرضه‌ای، خیلی شه‌ای» ها

خانواده‌ت دهاتی اند» و امثال این جملات

 

در حالی که از طرف شما به عنوان روش تربیتی یا راهی برای جبران آسیب‌های خودتون استفاده می‌شه اما وجهه‌تون رو پیش هر مردی، حتی اگر از اولیای الهی باشه تبدیل به یک موجود قابل ترحم و شایسته‌ی دلسوزی می‌کنه.

و اون آدم، اگر ظرفیتش مثل هر آدم عادی ای، محدود باشه بدون شک مقابله به مثل می‌کنه و با رفتارها و کلامش و محدودیت‌هایی که براتون ایجاد می‌کنه، بدون شک میره روی مغز و اعصابتون و اگر ظرفیتش در برابر شما زیاد باشه، یا درونگرا باشه، یا به هر دلیل ملاحظه کنه و در جا جواب نده، شما رو پیش هر آشنای دور و نزدیکی بی‌حیثیت خواهد کرد. او به همه خواهد گفت که همسرش خیلی انسان حساس و کم‌ظرفیتیه. او به همه تصویر دقیقی از ضعف شما خواهد داد.

 

شما رو به مقدساتتون، حدود انسانی رو رعایت کنید و بذارید منزل جایی برای تعامل سالم و روابط گرم عاطفی باقی بمونه.

 

پ.ن: بر خلاف چیزی که تصور می‌کنیم، اتفاقا مردها هم در مورد جزئیات تجاربشون قبل و بعد از ازدواج با هم صحبت می‌کنند (متاسفانه البته، چه در مورد زن و چه در مورد مرد، هر دو کم خیره این انتقال تجربه)؛ بنابراین در هر گروه دوستی مردانه که همه یا اغلبشون مجرد هستند، فقط یک نفر که همسرش در ارتباط کلامی فاجعه آفریده باشه کافیه، تا همه‌ی مردهای اون گروه با ترس و احتیاط شدید به ازدواج فکر کنند.


پدر و مادرهایی که رابطه‌ی عاطفی و شویی کافی و گرمی با همسرشون نداشتند (که عموما نداشتند به دلیل فقدان آموزش صحیح، عدم احساس نیاز به بالا بردن دانش در این زمینه یا باورهای نادرستی که جامعه و دوستان بهشون منتقل کردند)، به احتمال زیاد دختر/ پسر، عروس و دامادشون رو در دوران عقد بسیار تحت فشار و محدودیت قرار میدن (نه که دلایل دیگه نداشته باشه؛ فرهنگی، عرفی، هرچی، اما معمولا به این اشاره نمیشه).

 

1.

با این والدین با ملاطفت رفتار کنید و نسبت بهشون گارد نگیرید. کل کل نکنید و حتی از حق خودتون هم دفاع نکنید :)) چون در مراحل بعد فشارشون رو بیشتر خواهند کرد؛ در مراسم، گل گرفتن، ماشین عروس رو چه انتخاب کردن، منزل کجا گرفتن، عیدی چه آوردن و هزاران هزار مسئله‌ی مسخره‌ی دیگه شما رو تا مدت‌ها بعد از عروسی هم تحت فشار خواهند گذاشت با کلام و عمل.

2.

از روابط عاطفی خودتون و حمایت‌های همسرتون با آب و تاب توضیح ندید و کلا توضیح ندید (مخصوصا روابط خصوصیتون، به هیچ وجه)! خیلی معمولی و عادی جلوه بدید همه چی رو، که حرصشون در نیاد. چرا باید حرصشون در بیاد؟ مگه پدر و مادر ما و دلسوز ما نیستن؟ چرا خیلی دلسوزن، خیلی زیاد، اما کسی که از چنین نعمتی به هر دلیل محروم بوده و اون رو در اختیار دیگران می‌بینه، خیلی محتمله که احساس حسادت اذیتش بکنه و شاید خودش هم ندونه از چی اذیته، و متاسفانه در این مورد خیلی قوی و کاملا انفجاری خودش رو نشون میده.

3.

توصیه‌های انذاریشون رو با مهربانی بشنوید و از این گوش به اون گوش بگذرونید؛ حالا بری سر خونه زندگیت ببینیم طرف چی کار می‌کنه، حالا انقدرم رو نده بهش، پول ازش بخواه، بگو برات هدیه بگیره، این‌ها جز سرد کردن روابط زن و شوهر هیچ خدمتی به شما نخواهند کرد. نشنیده بگیرید. اصلاح کردن کم و کاستی‌ها با بکن نکن‌های بی‌سلیقه و جنگ و دعوا اتفاق نمی‌افته. مقداری هنر و صبوری می‌خواد.

4.

خصوصا دخترها، ها، خوبه که از چیزهای عادی و معمولی با آب و تاب صحبت کنند که مادر سراغ بحث‌های حاشیه‌ای نره و فکر نکنه شما باهاش سرد شدید بعد از ازدواج و تحویلش نمی‌گیرید (چون بیشتر حواس و انرژی ناخودآگاه سمت همسر میره).

5.

قبل از افتادن در این پروسه روابطتون رو گرم کنید با والدین. بهشون احسان کنید که تا جایی که میشه باهاتون انس بگیرند.

6.

مهات‌هاتون رو بالا ببرید و و و، دوران عقدتون رو به بهانه‌های ساده طولانی نکنید؛ آشپزی بلد نیستم، مهارت ندارم، درسم تموم نشده، سطل توالتِ ستِ جا دستمالیم پیدا نکردم :))) (دیدم که میگم). زودی برید سر زندگیتون. به مراتب راحت‌تره مدیریت شرایط. هر چند اصولا تا سال اول و یا تا بچه‌ی اول باید تحمل و مهارت نشنیدن حرف‌هایی از سنخ چیزی که بالاتر گفتم رو داشته باشید.


توی همین زندگی کوتاه تا الان، چهار یا پنج تا تجربه به دست آوردم که خیلی کلیدیه؛ البته شاید بشه گفت به همون نسبت که ما چیزی نیستیم و کاره‌ای نیستیم توی عالم، تجربه‌هامون هم خرد و کوچولو موچولوئه و اما وقتی نگاه می‌کنم می‌بینم فلان مسئله رو خوبِ خوب می‌فهممش و قشنگ نشسته به جونم، می‌فهمم آهان این دریافت من از زندگیه.

 

حالا فکر کردید همه‌ش رو الان لیست می‌کنم؟ حاشا و کلا :)) به این ارزونی‌هام نیست.

 

یکیش اینه که برای آدم عصبانی نباید خوراک درست کرد. خوراکِ آدم عصبانی، عصبانی، بی‌قرار، داغون کردن دیگرانه. کسی که خیلی حس حقارت می‌کنه درونش به هر دلیل، یا محدودیتش خیلی زیاده و با این ماجرا هی ور میره توی ذهنش، خشم پیدا می‌کنه. خشم مثل آتشه، هیزم می‌خواد برای سوختن. پیش آدم عصبانی، چه مادره، چه همسره، چه همکاره، هیزم نباش. یعنی چی آقا جان؟ یعنی بذار بزنه، بشکنه، نعره بکشه، خودش رو بزنه، سکوت کن. نه سکوتی که معلوم باشه داری خودت رو می‌خوری از درون. سکوتِ دریایی. یعنی طرف هر کاری می‌کنه بذار حس کنه داره سنگ ریزه می‌ریزه توی دریا. بذار حس کنه کارش لگد زدن به یه سنگ دویست کیلوییه؛ هیچی به هیچی؛ تو هم داری عین اونایی که نمی‌شنون به زندگیت ادامه میدی. نگو بذار جوابش رو بدم بفهمه. یه چیزی بگم نگه لالی. کل کل نکن. نمی‌فهمه. فقط تو نقش هیزم رو به عهده می‌گیری برای بیشتر و بیشتر الو گرفتن اون. اگر ظرفیت صحبت داشت، تو زمان آرامش، حرف بزنید. نداشت که هیچی.

 

دغدغه‌هات و تمرکزت رو از حوزه‌ی خوب است چه بشود ها خارج کن. روی چیزهایی تمرکز کن که خلل ناپذیرند و انکار ناپذیرند و با خوشی و ناخوشی دنیا و اهلش، از بین نمیرن. تمرکزت رو بذار روی آخرت. روی سرای باقی. اولش به نظر شعار می‌رسه ولی آخرش همینه نسخه‌ی کاربردی. این آدمی که عصبانیه بزنه بتره همه چی رو، چه دخلی به تو و آخرتت داره؟ و مگه وقتت اضافه اومده که هی بشینی غصه بخوری چرا با من اینجوری حرف زدن، چرا بهم توجه نکردن. ولش کن. بعد یه مدت می‌بینی، هر کی هر کاری خواست باهات بکنه، فقط وقتش رو تلف کرد! 

 

یکی از استادای من می‌گفت، احترام و احسان و رعایت حد و حدود به جای خودش واجب، اما هیچ کس حتی پدر و مادر (دیگه شما بگیر برو تا تهش) ما حق نداره به خاطر فشار روحی، ناراحتی و گره‌های شخصیتی و روحی که وقت نذاشته برای اصلاحش، روحمون رو با چاقو بتراشه. اگر 60 درصد شرایط باب میلت نیست، 40 درصد دیگه رو که نگرفتن ازت، از همون لذت ببر. کتاب بخون، فیلم ببین، کیف وجود آدم‌هایی که می‌تونی دوستشون داشته باشی رو ببر. بذار اونی که عصبانیه این دو روز دنیا رو زهرمار خودش بکنه. طوری نیست.


این روزها یه کلاس خیلی کوچولوی مجازی برنامه‌ریزی دارم. تا اینجاش خب خیلی طبیعیه. دوست داشتم منظم باشم، تکنیک‌هایی رو یاد گرفتم و دوست دارم به دوستانم هم منتقلشون کنم.

 

یه نفر توی اینستا دنبالم کرده و شروع کرده پست‌های قدیمی رو لایک کردن و خب اینم طبیعیه؛ اما همینجوری که داشته می‌خونده یه پستی رو توش لایک کرده که گفته بودم من یه سری تکنیک‌ برنامه‌ریزی بلدم و یه دفتر برنامه‌ریزی طراحی کردم که اگر علاقه‌مندید می‌تونم در اختیارتون بگذارم و زیرش گفته کاش همینجا (مجازی) یادش می‌دادید.

 

پست مال کیه؟ حدودا 4 سال پیش!

 

من به خودم که رجوع می‌کردم می‌دونستم برنامه‌ریزی همیشه دغدغه‌م بوده، اما اصلا خاطرم نبود براش چه کارهایی کردم! حتی یادم نبود یه کلاس ناکام با مهدیه و ساجده (سلام ساجده :)) ) و زهرا سرشکی داشتم. یادم نبود که چقدر خودم رو زیر و رو کردم تا یه روشی در بیارم برای منظم شدن و چه روزهای خوبی هم بود اما هرگز به پای این روزها نمی‌رسه الحمدلله.

 

علاقه‌ای که به ظاهر پنهان شده در گذر زندگی، اما با من بوده و بوده و بوده تا بهش رسیدم. خیلی چیز پیچیده‌ایه این نفس. تعقلاتی که تصور می‌کنی ازشون فاصله گرفتی و ازت فاصله گرفتند اما، یه نسیم که می‌وزه الو می‌گیره و خودی نشون میده . و هستند با تو، شاید تا دم مرگ، شاید تا قیامت، شاید تا صراط. حالا این تعقلات خواهند برد تو روبه سمت بهشت یا خیر؟ الله اعلم.

 

یاد اون حدیث امام رضا علیه السلام میوفتم می‌گفتند اگر کسی سنگی رو هم دوست داشته باشه با اون محشور میشه و چی می‌تونه باشه جز یک هم‌نشینی غیر قابل انکار و واضح و عیان؟


۱. کار من رسیده به جایی که با دو تا نیم ساعت گریه‌ی مداوم، ته گلویم می‌سوزد و مدام نیاز به خواب دارم. هی جوانی، هی دوره‌ی سه روز گریه‌ی پشتِ همِ مدام، ای چشم‌های ورقلمبیده‌ای که عین خیالشان نیست، کجایید؟

۲. روح الله رجایی را بار اول در کلاس‌های همشهری جوان دیدم. روزگار خوبی نداشتم. دل و دماغ کسی با من نبود. خودم را زده بودم به کار که نفهمم چه بر سرم آمده و می‌آید. کاملا در لاک خود فرو رفته و منزوی. رجایی به ما خبرنویسی درس می‌داد. از سوژه‌های دست‌نیافتنی‌اش می‌گفت. از این که از در پرتش می‌کردند بیرون، زیر شاسی ماشین قایم می‌شد و خودش را می‌رساند تو. از یادداشت‌های جنجالی‌اش می‌گفت. از سوژه‌ای که درباره‌ی امام حسین علیه السلام نوشته بود عده‌ای از خانم جلسه‌ای‌های قم دهان به دهان شماره‌ی مجله را منتقل کرده بودند و هر کسی زنگ می‌زد و فحش می‌داد و کار به جایی رسیده بود که زنگ می‌زدند به استخر مجموعه فحاشی می‌کردند و قطع می‌کردند و. هیچ کس بیشتر از تیترش را نخوانده بود. چقدر حالم خوب بود سر آن کلاس‌ها. همان سال تصمیم گرفتم سفرنامه‌ی کربلایم را بنویسم و چاپ کنم. از کنج عزلت و ددگی از بودن با آدم‌ها مرا برد به چنان جراتی؛ که دیدارم با آن بزرگوار را کلمه کنم و از آن عجیب‌تر بگذارم جلوی دید قضاوت چند ده هزار آدم‌.

۳. او یکی از شریف‌ترین
کار درست‌ترین
امام حسینی‌ترین
انقلابی‌ترین 
کار راه بیاندازترین 
توانمندترین 
خوش قلم‌ترین
جسورترین 
خوش خلق‌ترین
ستون‌های رسانه بود
که یک ویروس فسقلیِ نحس، جانش را گرفت. حالا از دار دنیا یک عالم یادداشت و فعالیت رسانه‌ای به نام اوست و سه بچه‌ی کوچکی که دیگر سایه‌ی پدر بالای سرشان نیست؛ بچه‌هایی که روز تحویل سال و تعطیلی و قرنطینه هم یک دل سیر پدرشان را ندیده بودند.

۴. رحم الله من یقرا الفاتحه مع الصلوات

 

پ.ن: پیوند نیوفولدر میان پیوندهای وبلاگم، یادگار آموختن آن ایام است و حال خوش آن کلاس‌ها.

پ.ن ۲: من؟ گریه‌های بسیاری دارم و پیوند‌های عمیقی با بعضی آدم‌ها که اینطور می‌اندازتم روی آتش که امیدوارم دم مرگ یقه‌ام نکند و خدا گره‌ها را به دست خودش باز کند، هر وقت خواست اما پیش از مرگ .


دلم می‌خواست توی چشمانت نگاه می‌کردم و معانی ذهن و قلبم را بی‌ترجمه می‌فهمیدی

کلماتم گاهی بزرگترند از ذهنم، از زبانم، قلمم

نمی‌شود بکشم و بیارم و قطار کنم

 

بیا بنشین به اندازه یک لحظه بی‌نهایت با همدیگر سکوت کنیم.


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها