معلم به شدت جوانی داشتیم پیش‌دانشگاهی، که در نوع خودش خاص بود. در مدرسه‌ی مذهبی و کمی سختگیر ما با موی کمی بیرون آمده، ساعت تمام دیجیتال و آستین‌های تا زده می‌آمد و مباحث طراحی صنعتی درس می‌داد.

از آن جنس آدم‌هایی که اخلاق‌هایش من را به شدت به سمت خودش می‌کشید. توصیه‌های خاصی داشت و نکات تحلیلی‌اش بعضا انگار از زاویه دید من بیان می‌شد و من همان روزها هم دیوانه‌ی اینجور بازی‌های انفجاری ذهنی بودم.

یک روز کاملا بی‌ربط به مباحث برگشت رو به کلاس و گفت: خیلی هم در مورد همه‌چیز نظر  ندید بچه‌ها، بذارید گاهی برای دیگران سوال بشه که پشت سکوت شما چه خبره.

و در حالی که من داشتم از عمق جان، به نشانه‌ی تایید سر تکان می‌دادم الهه که چند میز جلوتر نشسته بود برگشت و گفت: "تو رو میگه سَ سَ! ***"

القصه آن جمله و آن تایید کار را به جای قشنگی نکشاند؛ سکوت‌های من اینقدر دامن دراز کرد که حجم حرف‌های نگفته یکی یکی دوستانم را مثل سیب رسیده‌ای که کسی به آن‌ها نرسیده از شاخه‌های دوستی‌ام چید و بر خاک انداخت.

 

سکوت بی‌جا و بی‌اندازه و خارج از استاندارد، گاهی مخرب‌تر از بدترین حرف‌هاست. من تقریبا تمام ارتباط‌های از دست رفته‌ام را ناشی از حرف‌های نگفته‌ی بید زده در دل می‌دانم. از چه می‌ترسیدم؟ اثرات و تبعات حرف‌ها؟ از تمام شدن دوستی‌ها و باقی ماندن دلخوری‌ها؟ حالا با چه روبرو هستم؟ همان از دست دادن‌ها به علاوه‌ی تلنباری از حرف‌های نگفته که به خاطر اصلاح طرفین هم که شده باید گفته می‌شد!

 

 

*** بزرگوار هم‌کلاسی‌هایش را نو نو، نی نی، رِ رِ، مَ مَ، نر نر و غیره صدا می‌کرد که منظورش به ترتیب؛ نوفلی، نیکا، ریحانه، محیا، نرگس و غیره بود.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها